30 October 2007

قسمت دوم


مادر کامی سال قبل از این ماجرا ها فوت کرده بود و
این مسئله ضربه سختی به کامی زده بود و کامی به
اعتیاد روی آورده بود.اعتیاد به هروئین.من از این موضوع
سخت رنج می بردم.دلم می خواست هر کاری که از دستم
بر می آید برای نجات کامی انجام دهم.که البته امکانات این
کار هم مهیا بود.اعتیاد کامی باعث طرد شدن او از جمع
خانواده شده بود.البته کامی با من نسبت داشت.
.و تنها کسانی که با وجود وضعیت کامی با وی
ارتباط داشتند من و خواهرش بودیم.همانی که کامی شبها
به خانه او می رفت.آن روزها کامی سخت کار می کرد.
و بسیار تنها بود.همه ماجرا ها از جائی شروع شد که
من تصمیم گرفتم روابطم را با کامی گسترش دهم.
بیشتر با او تلفنی صحبت می کردم و طی این صحبت ها
همیشه به او امیدواری می دادم و از شرایط بهتر آینده می گفتم.
هیچگاه خاطره آن روز عصر را فراموش نمی کنم.در
حال صحبت با کامی بودم و طبق معمول در حال
امیدواری دادن به او بودم کامی پرسید که چرا این
حرفها را می زنم.چرا برای او دل می سوزانم و من
در جواب گفتم : چون خیلی دوستت دارم.کامی با
شنیدن این جمله خودش را در عرض چند ساعت به
خانه ما رساند.تمام آن شب را بیدار بودیم.من از فکر
اینکه او الان در خانه ما است خوابم نمیبرد و پیشش
رفتم.او هم بیدار بود.درست یادم نیست که اولین جمله
او چه بود ولی برق خاصی در چشمانش بود و من
تمام آن شب را محو تماشای آن نگاه شدم.صحبت های
او بیشتر در حاشیه ی تنهائی دور می زد و صحبت های
من در حاشیه محبت و حمایت.

29 October 2007

قسمت اول


من یک دختر زیبا بودم.و خودم را برای کنکور آماده می کردم.
و بیشتر روزها در خانه تنها بودم و درس می خواندم.مادرم
از 7 صبح تا 11 شب سرکار بود و فقط برای استراحت ظهر به منزل
می آمد.برادرم هم که بعد از مدرسه بیرون از
خانه با دوستانش بازی می کرد.پدرم هم کلا با ما
زندگی نمی کرد.تولد در ماه مارس و تنهائی زیاد از من یک
آدم آرام و اهل مطالعه ساخته بود.در ضمن من زیاد اجازه
معاشرت با دوستانم را نداشتم زیرا مادرم به مردم آن
شهر اعتماد نداشت.ما در شهر هیچ خویشاوندی نداشتیم.
هنوز فضای تلخ و سرد آن روزها را از میان سالهای دور
حس می کنم.زندگی در یک زندان انفرادی.
کامی در شهری که کیلومتر ها از من دور بود کار می کرد.
او چند سالی بود که از همسرش جدا شده بود.کامی از
خودش خانه ای نداشت شبها را درخوابگاه یا منزل
خواهرش سپری می کرد.کامی بسیار آرم بود و شخصیت
جذابی داشت.به خوبی بلد بود جای خودش را در دل هر کسی که می خواهد
باز کند.او بسیار بااستعداد بود هنر و فنون زیادی
بلد بود.با ذهن خلاقی که داشت تقریبا می توانست هم چیزی
را که در اطرافش می بیند بسازد.کامی هم متولد
ماه مارس بود.من از کودکی علاقه خاصی به کامی داشتم.
همیشه و همه جا به دنبالش بودم و او هم با بی اعتنائی
خاصی از من استقبال می کرد

28 October 2007

معرفی

سلام
جدیدا خاطراتم اذیتم می کنند و به طرز فجیعی دلم می خواهد که آنها را بنویسم.همه شان را.دلم می خواهد که از شر انرژی منفی آنها راحت شوم.کاش به همین راحتی باشد.واقعا دلم می خواهد که قضاوت بدی در مورد من نداشته باشید.گرچه خودم از قبل می دانم که چه به من خواهید گفت.
این خاطرات در مورد شخصی است که بسیار دوستش داشتم و دارم.امیدوارم که خودش اینها را نخواند.ای کاش که نخواند.هر چند که سالها از این ماجرا ها می گذرد.
همین الان که فقط چند سطر نوشتم دوباره حسهای منفی در من زنده شد.به قول معروف دستم به کیبورد نمی رود.
راستش من زیاد در بند نوشتن جملات و متون عاشقانه نیستم و همیشه به سختی می توانم احساساتم را بیان کنم و بیشتر اهل نوشتن طنز و متون فنی هستم.هر چند که از دختران بیشتر انتظار می رود که لطیف باشند و لطیف بنویسند.حال در این بلاگ لطیف بنویسم یا غیر لطیف سعیم را خواهم کرد که ماجرا ها را با ترتیب زمانی و کامل بنویسم و از قضاوت یک طرفه دوری کنم.تا نظر شما که خواننده هستید چه باشد.
در این وبلاگ خودم را نسیم معرفی می کنم و او را کامران یا کامی.